شکلات کاکائویی

سلام
نوشتن مثل شکلات کاکائویی برای من شیرین و جذابه. این شکلات رو به شما تقدیم می کنم و امیدوارم ازش لذت و استفاده ببرید.

دیدار با شهدا

جمعه, ۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۲۱ ق.ظ


امروز صبح، جمعه ، من و دوستم -مهندس مسلم نوری از رفقای قدیم دانشگاه- رفته بودیم بهشت زهرا دیداری با شهدا تازه کنیم. رفیقم خیلی زیاد میره ولی من شاید سه چهار ماهی بود که نرفته بودم. از یکی از درب های اصلی بهشت زهرا درب پایین حرم امام خمینی وارد شدیم . ما همیشه از این در وارد میشیم . روزهای جمعه ، اینجا خیلی شلوغه .

1- مزار مردگان و رفتگان تهرانی ها


از این درب که وارد میشی سمت راستت محل دفن مردگان تهرانی هاست . خیلی ها میان به رفتگان شون سر میزنن . البته خیلی از قبرها هم مدت زیادی یه که خاک گرفتن و گویا کسی ندارن که بیاد حتی یک ماه یبار بهشون سر بزنه . قبرهای اینها رو که میبینی اگه واقعا دل بدی به قضیه ، خیلی تنت میلرزه . مرگ میاد جلوی چشمت و دنیا برات نامفهوم میشه . وقتی میبینی خیل آدم هایی که تنگ تنگ هم گرفتن زیرخاک خوابیدن ، وقتی عکس هاشون رو میبینی که با تو هیچ فرقی نداشتن ، یه روزی توی این دنیا بودن و برای خودشون دغدغه هایی داشتن شبیه تو، خونه ماشین شغل همسر بچه پدر مادر رفیق و ... ، اما الان استخون هاشون هم پوسیده ، خیلی هاشون دیگه حتی یادی هم ازشون نیس ، هیچ کس نمی شناسه تشون ... ، واقعا مو به تن آدم سیخ میشه .


2- دیدار با شهدا


جلوتر که میری به میدون که رسیدی ، دور میزنی برمیگردی دوباره توی همین بلوار و اولین بریدگی رو میری داخل ؛ اینجا قطعاتی از بهشت زهراست که محل اصلی دفن شهداست . یعنی از همون درب که گفتم میای داخل بلوار ، سمت چپ ؛ مزار خیلی از شهدای معروف همین جاست . آوینی ، شهدای نیروهوایی ، صیاد شیرازی و ... ؛ بعد از زیارت این عزیزان ، میری به سمت مسجد هفتاد و دو تن . محل دفن رجایی و باهنر و اعضای دولت که در فاجعه ی هفت شهریور شهید شدن . قبل از رسیدن به مسجد هفتاد و دو تن ، یه تک بلوار کوچیکی داخل اون قطعه ی کنار مسجد ، هست که انتهاش شهید چمران ، شهید بروجردی ، شهدای فرمانده لشگر 10 سیدالشهدا و خیلی های دیگه هستن . امروز ما صبحونه مون رو داخل این بلوار خوردیم . صبحونه نذری . نون سنگک و پنیر و خرما . خیلی چسبید . جاتون خالی

برخلاف مزار مردگان ، مزار شهدا رو که میری احساست متفاوته . البته باز هم اگه واقعا دل بدی به قضیه . یعنی واقعا فک کنی به رفتار و کردارشون . به اینکه چه تصمیم بزرگی توی زندگی شون گرفتن . خیلی تعلقات شون رو کنار گذاشتن و از دنیا دل کندن و رفتن . مردگان ، کسانی ان که به زور از تعلقات ، جداشون کردن اما شهدا با خواست خودشون جدا شدن و تفکر به این موضوع خیلی خیلی احساس متفاوتی به آدم میده . با رفیقم که امروز میان مقبره ها راه میرفتیم اون داشت از خاطره های این شهدا تعریف میکرد ؛ منم داشتم هم گوش میکردم هم به این فک میکردم که واقعا چقد شهادت با مردن متفاوته . به این فک میکردم که شما بخای و نخای از این دنیا میری و هیچ موردی الان توی این دنیای فناوری اطلاعات گزارش نشده که کسی باشه از چندهزارسال قبل زنده باشه . همه مردن . صد سال دیگه همه ی این 7 میلیارد نفر امروز ، می میرن . مردن یه جبره و هیچ اختیاری توش نیس . اما اون چیزی که توش اختیار هست ، چطوری مردنه . یکی هست مث من ، تو راه بدست آوردن دنیا برای خودش زندگی میکنه و میمیره ، یکی هست مث این شهدا تو راه آباد کردن دنیا واسه زندگیِ پاک بقیه ، جون میده .


حاج محسن دین شعاری



امروز بعد مدت ها ، حس و حال خوبی رو تجربه کردم . برای اینکه بتونم درک خوبی از شهدا داشته باشم ، معمولا خودم رو جای اونها میگذارم و میگم همین الان توی همین شرایط زندگی ، اگه برای من هم موقعیتی شبیه موقعیت شهدا پیش بیاد ، آیا مث اونها عمل میکنم یا نه . تو راه برگشت از پیش شهدا، به یه فکر دیگه هم فرو رفتم که الان توی موقعیت فعلی زندگی ام ، اگه یکی از این شهدا جای من بود چطور زندگی میکرد . به نتیجه ای که رسیدم این بود که نمیشه دنیا رو کنار گذاشت و اگه شهدا هم بودن این کار رو نمیکردن . اونها هم مث من زندگی شون رو میکردن ، سر کار میرفتن ، درس میخوندن ، پول در میاوردن خونه و ماشین  میخریدن .... ، اما یه جای تفاوت مهم با بقیه افرادی که توی دنیا زندگی میکنن داشتن و اون هم این بود که قطعا به خاطر دنیا ، حق و ناحق نمیکردن . تو مسیری که به هردلیل ، حق کسی بخواد ضایع بشه پا نمیگذاشتن . از راهی که خدا رو توش کمرنگ حس کنن ، دوری میکردن ...



شما هم برین پیش شهدا . خیلی خوبه و حتما اگه حواستون باشه ، حالتون عوض میشه !




خاطره ای از صاحب عکس - شهید حاج محسن دین شعاری :


... چند هفته قبل از شهادت حاج محسن، با هم به مزار پاک پدر و مادرمان رفته بودیم، محسن حال و هوای دیگری داشت از من خواست که با هم بر سر مزار شهدا نیز برویم، وقتی وارد قطعه شهدا شدیم حاجی انگار دنبال چیزی می‌گشت علت سرگردانی‌اش را پرسیدم گفت می‌خواهم مزار شهید نوری در قطعه 29 را پیدا کنم پس از کمی جستجو مزار شهید علیرضا نوری را پیدا کردیم در کنار مزار او یک قبر خالی بود حاج محسن با دیدن آن آرام نشست، دستش را بر روی مزار خالی گذاشت و گفت مرا اینجا دفن کنید، با تعجب پرسیدم، اشتباه نمی‌کنی اما محسن آرام گفت اینجا قبر من است، بعد از شهادت حاجی با اینکه ما در دفن او سهمی نداشتیم اما نمی‌دانم برنامه‌ها چطور ردیف شده بود که بچه‌های تخریب هماهنگ کردند و محسن را در همان جایی که پیش‌بینی کرده بود به خاک سپردند، محسن خانه آخرت خود را پیدا کرده بود...

نظرات  (۱)

خیلی خوب بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">