شعری از دوست برای دوست
چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۳، ۰۷:۱۳ ب.ظ
سلام
یه بار با یکی از دوستان نزدیکم ، بحثم شد. حدود یک ماه با هم ناخوش بودیم. بعد از یک ماه ، یه بار به هم دیگه اتفاقی یه جایی برخورد کردیم و دوباره احساس دوستی مون گل کرد. اون شب ، توی خوابگاه وقتی نشسته بودم روی تخت خودم دوستم اومد کنارم نشست و یه کاغذ به من داد که توش یه شعری نوشته بود . این شعر بعدهابه یکی از زیباترین اشعار زندگی ام تبدیل شد که هنگام دل تنگی هام اون رو زمزمه میکنم. شعری است از سعدی که آقای شجریان هم با آواز خوش خودش خونده :
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی | چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی | |
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی | چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی | |
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی | شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی | |
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم | نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی | |
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم | که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی | |
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان | تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی | |
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم | دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی | |
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت | برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی | |
تو که گفتهای تأمل نکنم جمال خوبان | بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی | |
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن | نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی |
۹۳/۰۹/۲۶