شکلات کاکائویی

سلام
نوشتن مثل شکلات کاکائویی برای من شیرین و جذابه. این شکلات رو به شما تقدیم می کنم و امیدوارم ازش لذت و استفاده ببرید.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمی‌دانم
همه هستی تویی، فی‌الجمله، این و آن نمی‌دانم

بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم
بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم

بجز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم
بجز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم

چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمی‌افتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمی‌دانم

یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون، درین دوران؟ نمی‌دانم

دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت
چه می‌خواهد ازین مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم

دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیزاری
چه می خواهی ازین مسکین سرگردان ؟ نمی دانم

اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم

مرا با توست پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی
شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم

تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم

چه بی‌روزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم!
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمی‌دانم

چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان؟ نمی‌دانم

به امید وصال تو دلم را شاد می‌دارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمی‌دانم؟

نمی‌یابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمی‌دانم

عجب‌تر آنکه می‌بینم جمال تو عیان، لیکن
نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان؟ نمی‌دانم

همی‌دانم که روزوشب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمی‌دانم

به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی، ازین زندان؟ نمی‌دانم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۱۴
سیدمهدی شاهچراغ

سلام

یه بار با یکی از دوستان نزدیکم ، بحثم شد. حدود یک ماه با هم ناخوش بودیم. بعد از یک ماه ، یه بار به هم دیگه اتفاقی یه جایی برخورد کردیم و دوباره احساس دوستی مون گل کرد. اون شب ، توی خوابگاه وقتی نشسته بودم روی تخت خودم دوستم اومد کنارم نشست و یه کاغذ به من داد که توش یه شعری نوشته بود . این شعر بعدهابه یکی از زیباترین اشعار زندگی ام تبدیل شد که هنگام دل تنگی هام اون رو زمزمه میکنم. شعری است از سعدی که آقای شجریان هم با آواز خوش خودش خونده :

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی   چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی   چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی   شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم   نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم   که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان   تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم   دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت   برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان   بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن   نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۳ ، ۱۹:۱۳
سیدمهدی شاهچراغ