شکلات کاکائویی

سلام
نوشتن مثل شکلات کاکائویی برای من شیرین و جذابه. این شکلات رو به شما تقدیم می کنم و امیدوارم ازش لذت و استفاده ببرید.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل فخر الدین عراقی» ثبت شده است

 سلام

یکی از تفریحات دوست داشتنی من ، شعر خوندنه . ادبیات ما پره از غزلها و قصیده های بسیار زیبا که وقتی میخونی و تامل میکنی می بینی چقدر زیبا ، شاعر تو رو به دنیای خیال خودش میبره .

غزل زیر، منتسب به فخرالدین عراقی یه که تقدیم تون میکنم :


ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی

چه کنم که هست اینها گل خیر آشنایی

 

همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانه گدایی

 

مژه ها و چشم یارم به نظر چنان نماید

که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی

 

در گلستان چششم ز چه رو همیشه باز است

به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی

 

سر برگ گل ندارم، ز چه رو روم به گلشن

که شنیده ام ز گل ها همه بوی بی وفایی

 

به کدام مذهب است این، به کدام ملت است این

که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی

 

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که تو دربرون چه کردی که درون خانه آیی

 

به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی

 

در دیر میزدم من، که یکی ز در درآمد

که درآ، درآ، عراقی که تو خاص از آن مایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۴:۴۶
سیدمهدی شاهچراغ

دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمی‌دانم
همه هستی تویی، فی‌الجمله، این و آن نمی‌دانم

بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم
بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم

بجز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم
بجز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم

چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمی‌افتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمی‌دانم

یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون، درین دوران؟ نمی‌دانم

دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت
چه می‌خواهد ازین مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم

دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیزاری
چه می خواهی ازین مسکین سرگردان ؟ نمی دانم

اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم

مرا با توست پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی
شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم

تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم

چه بی‌روزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم!
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمی‌دانم

چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان؟ نمی‌دانم

به امید وصال تو دلم را شاد می‌دارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمی‌دانم؟

نمی‌یابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمی‌دانم

عجب‌تر آنکه می‌بینم جمال تو عیان، لیکن
نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان؟ نمی‌دانم

همی‌دانم که روزوشب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمی‌دانم

به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی، ازین زندان؟ نمی‌دانم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۱۴
سیدمهدی شاهچراغ